۱۷
مهر
چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفتهست
جانا! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفتهست
این آسمان بی تو گویی، سنگیست بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را بر چاه بیژن گرفتهست
از چشم میگیرم آبی، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که، در من به خرمن گرفتهست
ترسم نیایی و آید، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو، در سینه دامن گرفتهست
از کشتنم دیگر انگار، پروا نمی داری ای یار
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفتهست
چون خستگان زمینگیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته، پای دویدن گرفتهست
آه ای سفر کرده برگرد، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بیقراری، آرامش از من گرفتهست
حسین منزوی