باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
باز آمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم!
هفت اختر بی آب را، کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
زآغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردنکشان در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم!
چون من خراب و مست را در خانهی خود ره دهی؟
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم، آن بشکنم..
گر پاسبان گوید که "هی"، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گسترده ای، مهمان خویشم برده ای
گوشم چرا مالی اگر، من گوشه ی نان بشکنم؟
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم...
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم.
ملّای رومی