گفتیم تسلیمیم و دیدیم امر دوری بود
از اولش هم امتحان ما صبوری بود
دیگر چه فرقی میکند در "جمع" یا "تنها"؟
آن گریه های ناگهان گاهی ضروری بود
ما هر دو خندیدیم دور از هم ولی ایا
غیر از خود ما هیچکس فهمید زوری بود؟
چشمم تو را دید و گرفتت، غیر از این می شد
حق چنین بی چشم و رویی، حتم، کوری بود
آن روز اگر با دیدنت عاشق نمی گشتم
هر روز در سکوت خیابان ِ دوردست
روی ردیف نازکی از سیم مینشست
وقتی کبوتران حرم چرخ میزدند
یک بغض کهنه توی گلو داشت... میشکست
ابری سپید از سر گلدسته میپرید:
جمع کبوتران خوشآواز خودپرست
آنها که فکر دانه و آبند و این حرم
جایی که هرچقدر بخواهند دانه هست
آنها برای حاجتشان بال میزنند
حتا یکی به عشق تو آیا پریدهاست؟
رعدی زد آسمان و ترک خورد ناگهان
از غصهی کلاغ، کلاغی که سخت مست...
ابر سپید چرخ زد و تکهپاره شد
هرجا کبوتری به زمین رفت و بال بست
باران گرفت - بغض خدا هم شکسته بود
تنها کلاغ روی همان ارتفاع پست،
آهسته گفت: من که کبوتر نمیشوم
اما دلم به دیدن گلدستهات خوشست
مژگان عباسلو
مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمیاش آزار و تسلاست رفیق!
قیمت یک سحر آغوش چشیدن، صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی خاصترین لذت دنیاست رفیق!
بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
آبش اما فقط از دور گواراست رفیق!
اسم آن روز که نامیدهای اش روز وصال
در لغتنامهی من «روز مباداست» رفیق!
«نیست در شهر نگاری که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوانهاست رفیق!
انسیه سادات هاشمی
پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم
و جنگ بود- و آوارگی- و دربهدری
سفر رسید وَ ما با سفر بزرگ شدیم
پدر همیشه سفر بود -مثل اینکه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم
پدر قطار قشنگش قطار ِ رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم
پدر رسید و ما از قطار جا ماندیم
پلاکش آمد و ما با خبر بزرگ شدیم
قطار پوکهی خالی -و زیرسیگاری
چقدر جای تو خالی پدر، بزرگ شدیم!
که ما بزرگ نبودیم -این شکوه تو بود
به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم...
بیژن ارژن
هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
حامد عسگری
زندگی یعنی بمیری در هوای یک نفر
مرده باشی جان بگیری با صدای یک نفر
عمر اگر بسیار باشد، عمر اگر کم؛ هرچه هست
محض لبخند یکی باشی، فدای یک نفر
عاشقانه- هرچه داری لابه لای شعر هات-
گفته باشی از همان اول برای یک نفر
آخر این قصه خواهی دید خیل عاشقان
جان نمی بازند جز در ماجرای یک نفر
عشق جز این نیست، جز این نیست، جز این نیست عشق
عشق یعنی "این و جز این نیست"های یک نفر...
جواد شیخ الاسلامی
بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی
روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی
رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا
با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی
مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من
گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی
تازه همسایۀ باران و خیابان شده بودیم
کاشی چاردهم روبروی کوی نسیمی
عشق را تجربه می کردم در ساعت انشا
شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی
نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل
ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی
اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون
رقص موسای عرب، خندۀ مسعود کریمی
این یکی هست ولی از همۀ شهر بریده
آن یکی را سرطان کشت، سلامی ... نه، سلیمی
این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه
آن یکی قصه نویسی شد در حدّ حکیمی
آن یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکّه
این یکی ماند گرفتندش در خانۀ تیمی
این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران
این یکی باز منم در چمدان های قدیمی...
اسفند 1388
علیرضا قزوه..