الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

۲۶
تیر

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم


گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!


روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم


در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم


روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم


پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم


بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟


امید صباغ نو

  • امیرحسین
۱۴
تیر

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

إنّی رأیتُ دهراً فی هَجرکَ القیامة


هرچند آزمودم از وی نبود سودم

مَن جرّب المجرّب حلّت به النَّدامة


دارم من از فراقت در دیده صد علامت

لَیسَت دموعُ عَینی هذا لنا العلامة؟


پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بُعدها عذابٌ فی قربها السَلامة...


گفتا ملامت آرد گر گرد دوست گردم

والله ما رأینا حُبّاً بلا ملامة


حال درون ریشم محتاج شرح نبود

خود می شود محقق از آب چشم خامه


باد صبا ز حالم ناگه نقاب برداشت

کَالشمس فی ضحاحا تطلع من الغَمامة


حافظ چو طالب آمد ساقی بیار جامی

حتّی یذوق منها کأساً من الکَرامة...


حافظ

  • امیرحسین
۰۸
تیر

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

 

بفرمایید هرچیزی همان باشد که می‌خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما


 بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما


 سرِ مویی اگر با عاشق داری سرِ یاری

بیفشان زلف و مشکن حلقه‌ی پیوندهای ما


به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما


 شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن

که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما


 نمی‌دانم کجایی یا که‌ای، آنقدر می‌دانم

که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما


 بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز

همین حالا بیاید وعده‌ی آینده های ما


قیصر امین پور

  • امیرحسین
۰۵
تیر

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم


حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم


مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم


بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم


مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم


به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم


مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم


به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



سعدی شیراز


  • امیرحسین
۰۳
تیر

دیریست از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم


پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم


هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم


بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم


از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم


خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم


در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم


آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم


قیصر امین پور

 

  • امیرحسین
۰۱
تیر

بعد از سلام عرض شود خدمت شما

ما نیز آدمیـــــــــــــم بلا نسبت شما


بانوی من زیاد مزاحـــم نمی شوم

یک‌عمر داده است دلم زحمت شما


باور کنید باز همین چند لحظه پیش

با عشق باز بود سر صحبت شما


اما!هنوز هم که هنوز است به دلم

سر می زند زنی به قد و قامت شما


انگار سالهاست که کوچیده ای وما

بر دوش می کشیم غم غربت شما


ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم

تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما


من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم

بانـــو خـــــــــــــــــــدا زیاد کند عزت شما


جلیل صفربیگی

  • امیرحسین
۲۹
خرداد

سفر به خیر گل من که می روی با باد

ز دیده می روی اما نمی روی از یاد


کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟

کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟


مباد بیم خزانت که هر کجا گذری

هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد


خزان عمر مرا داشت در نظر دستی

که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد


تمام خلوت خود را اگر نباشی تو

به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد  

  

تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت

به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد


غم «چه می شود» از دل بران که هر دو عنان

سپرده ایم به تقدیر «هر چه بادا باد»


بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد

مرا به همره خود سوی نا کجا آباد


حسین منزوی

  • امیرحسین
۲۴
خرداد

هرچند پیش روی تـــو غرق خجالتند

چشمان این غریبه فقط با تو راحتند


بانــو...به بی قراری شاعـــر ببخش اگــر

این شعرها به حضرت چشمت جسارتند


آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران

لبخندهات ... حس نجیب زیارتند


دور از نگاه سرد جهان...دست های من

با بافه های موی تـــو سرگـــرم خلوتند


دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد

از حرف دل پرند ... اگر بی شکایتند


بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش

دلشـوره های  هرشبم  از  روی  عادتند


هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم

شب هــای  سرد  و  ابری  من  بی  نهایتند...!


اصغر معاذی

  • امیرحسین
۲۲
خرداد

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو


از خستگی روز همین خوابِ پُر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو


دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو


بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتشمان سوخته بودی همه را تو


پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا- تو


آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو


یا مرگ و یا شعبده بازانِ سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو


وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا- تو، همه جا- تو، همه جا- تو


پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو


محمدعلی بهمنی

  • امیرحسین
۲۱
خرداد

چادر شب را سرت کن همسفر تا هیچ‌کس

روی ماهت را نبیند آخر اینجا هیچ‌کس...


مثل  رودی راه افتادیم و نجوا می‌کنی

زیر لب: «ما عاشقیم و غیر دریا هیچ‌کس...»


زندگی کشف است ورنه سیب‌هایی سرخ تر

سال ها از شاخه افتادند اما هیچ کس..


من تو را دارم، همین کافیست! دختر های شهر

روزگاری عاشقم بودند و حالا هیچ‌کس..


آسمان‌هارا به دنبال تو می گشتیم عشق

در زمین پیدا شدی... جایی که حتی هیچ‌کس...!


کوله بارت را مهیا کن که فصل رفتن است

مرگ شوخی نیست، می‌دانی که او با هیچ‌کس...


محمدحسین نعمتی

  • امیرحسین