الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها
۱۱
مرداد

به یادت هست روزی که برای اولین بارم

نگاهت کردم و آرام گفتم "دوستت دارم"


خجالت می کشیدم از نگاه سر به زیر تو

ولی دل را زدم دریا و گفتم " می شوی یارم؟"


تمام حرف ها با یک نگاهت شد فراموشم

به رغم آن همه بیداری و تمرین و تکرارم


عرق بر روی پیشانیت و گونه سرخ مثل گل

صدایت اندکی لرزید و گفتی "من گرفتارم"


همین را گفتی و رفتی و من از دور می دیدم

چگونه رقص یک چادر پریشان کرده افکارم


بدون تو غزل گفتن برای من کمی سخت است

بیا گاهی ردیفم کن غزل بانوی اشعارم


شنیدم سبک های سنتی را دوست می داری

و از آنروز من مردی به سبک ایل قاجارم


هنوزم منتظر هستم که روزی توی دانشگاه

دوباره با نگاهی ساده گویم "دوستت دارم"


شاعر..؟؟
  • امیرحسین
۰۹
مرداد

ای بلندای سبز جولانت تحت اشغال چادر مشکی
بخت با انتفاضه من نیست خوش به اقبال چادر مشکی


 شهروندان آسمان امشب همه آواره زمین شده اند
شب به دنبال ماه می گردد ماه دنبال چادر مشکی


 لب ساحل چه دیدنی است اگر بگذری از حوالی دریا
یکطرف جای بوسه موج و یکطرف خال چادر مشکی


 نوبر نورسیده سفری حسرت روزگار دربدری
روزی از قامتت بچینم کاش میوه کال چادر مشکی


 کولی باد ،خانه ات آباد! دلخوشم کن اگر شده به دروغ
از خط سرنوشت من اثری مانده در فال چادر مشکی؟


مجید آژ


  • امیرحسین
۰۶
مرداد

گلبرگ یاسی نم نم باران ترت کرده ست
دست خدا از روی رحمت دخترت کرده ست

من یک جوان عاشقم ای دختر مومن
بدجور قلب خسته ی من باورت کرده ست

لبخندهایت بس که معصومند فهمیدم

که مادرت ازکودکی چادر سرت کرده ست
 

مشکی اگرچه رنگ مکروهیست در دینم

ای ماه من رنگ شب امشب محشرت کرده ست

 

این طلق زیر روسری از موی مش کرده

بدتر دلم را برده چیز دیگرت کرده ست!!!

 

تک بیت ابروهای تو هرچند پنهانند

دیوانی و دیوانه ای هم از برت کرده ست 

 

از بس که بستی روسری را طرح لبنانی

بیروت هم روی سرش تاج سرت کرده ست

 

گاهی حجاب از بی حجابی بدتر است اصلاً

باید بگویم چادرت دلبرترت کرده ست

 

تا اندکی جرات کنم پا پیش بگذارم

باید به عشقت بعدازاین ته ریش بگذارم...!


محسن کاویانی

  • امیرحسین
۰۵
مرداد

بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم


از آنان که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند


از آنها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحرزادشان


غبار تغافل ز جان ها زدود
هشیواری عشقبازان فزود


عزای کهن‌سال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد


حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید در هم حصاری شگفت


از آنها که پیمانه‌ی «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند


ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزل‌خوان عشق


چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می‌زنند


سر عارفان سر فشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان


به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه ی عشق سر می کنند


«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما


اگر دشنه‌آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل‌آزرده مان


بزن زخم! این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است


بیار آتش کینه نمرودوار
خلیلیم! مارا  به آتش سپار


که پروانه -درخلسه- طی طریق
به پایان برد با دو بال حریق»


در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است


بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم


مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی‌ست هان! اولین شرط عشق


بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم


ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموش اند و فریادشان تا خداست


چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند


سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار


بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم


حمایت زگلها، گلف اشاندن است
هم‌آواز با باغبان خواندن است...


سید حسن حسینی


+ در حال و هوای شهید رسول حیدری...

  • امیرحسین
۰۴
مرداد

ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن

کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناکام ِ رسیدن

کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟


دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن

بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام ِ رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام ِ رسیدن

از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام ِ رسیدن


ای کالِ دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام ِ رسیدن


قیصر امین پور

  • امیرحسین
۲۸
تیر

باز آمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم!


هفت اختر بی آب را، کاین خاکیان را می خورند

هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم


زآغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم


امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم

تا گردن گردن‌کشان در پیش سلطان بشکنم


روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور

چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم


گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او

گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم!


چون من خراب و مست را در خانه‌ی خود ره دهی؟

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم، آن بشکنم..


گر پاسبان گوید که "هی"، بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم


چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش بر کنم

گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم


خوان کرم گسترده ای، مهمان خویشم برده ای

گوشم چرا مالی اگر، من گوشه ی نان بشکنم؟


ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی

گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم...


از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند

من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم.


ملّای رومی

  • امیرحسین
۲۶
تیر

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم


گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!


روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم


در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم


روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم


پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم


بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟


امید صباغ نو

  • امیرحسین
۲۵
تیر

ایمان ما دو نیمه شد ونان ما دو نیم

دست من و نگاه تو یا سیّدالکریم


روحم تمام زخمی و جانم تمام درد

یک امشبم ببخش به آرامش نسیم


از شعله های روز قیامت رها شدیم

افتاده ایم باز در این ورطه ی جحیم


چیزی بگو شبیه سخن گفتن شبان

حکمی بده به سادگی حکمت حکیم


ما راهیان کوی چپ و راست نیستیم

ما راست آمدیم سر راه مستقیم


ما عاشقان شهید توهستیم تا ابد

ما سالکان مرید تو بودیم از قدیم


برقی بگو وزان شود از سمت یا لطیف

اشکی بگو فرو چکد از ابر یا کریم


ما را ببر به رویت لبخند عید فطر 

ما را بخوان به خلوت یا رب و یا عظیم


علیرضا قزوه

  • امیرحسین
۲۰
تیر

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

نم نم و بــا نــاز هی دارد عقب تر می رود


دست نامرئی باد و دسته های تار مو

وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود


می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی

اختیار ایـن دلــم از دست من در مـی رود


واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند

این غــزل دارد بـه سمت سبک دیگر می رود


پــا شدی.... انــگار بــر پــا شد قیامت در دلم

رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود


ابـروانت می شود یــادآور "هشتاد و هشت"

چشم هایت باز سمت "فتنه" و شر می رود


گــر تــو را ای فتنـه، شیـخ شهر ننمایـد مهار

مثل ایمـان مــن، امنیت ز کشور می رود


اهــل نفــرین نیستم امـا خدا لــعنت کنــد

آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود...


ناصر عبدالمحمدی

  • امیرحسین
۱۹
تیر

یک عمر تو زخم های ما را بستی

هر روز کشیدی بـه سر ما دستی

شعبان که به نیمه می رسد آقا جان!

ما  تازه  به  یادمان  می آید  هستی!


جلیل صفربیگی

  • امیرحسین