الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها
۱۹
آبان

ای همهمه ی نام! 
ای خلوت اوهام!

ای ماه دل افروز 
ای شام سیه فام

خورشیدم و خاموش
دریایم و آرام

چشمی که جدا ماند
از شاخه ی بادام

اشکی که فرو ریخت 
در آینه ی جام

نامم همه جا رفت
پیغام به پیغام

از قونیه تا بلخ
از تیمره تا شام

در گشت و گذارم
از عقل به اوهام

نزدیکم و دورم
چون کفر به خیام

شایسته ی تحسین
سیلی خور دشنام

بازیچه ی تـقدیر
فرسوده ی ایام

پلکی بزن ای مرگ!
تا پر کشم از بام


فاضل نظری

  • امیرحسین
۱۷
آبان

شبی که ریخت خدا در سبوی جانم می 
چو تاک رفت به اعماق استخوانم می


علی‌ الصّباح قیامت کسی است ساقی من 
که می‌دهد به من و جمع دوستانم می


دکان باده فروشان همیشه دایر باد 
که داده‌اند همیشه به رایگانم می


طهارتم چو بخواهید از سبو بدهید
هزار بار بریزید بر دهانم می


بجای آب مزار مرا به باده بشوی
که از لحد بتراود به دیدگانم می


هزار خوشه‌ی انگور بسته‌اند دخیل
بدین امید که در گوششان بخوانم می


به ذکر اشهدانّ حسین ثارُالله
هزار میکده می‌نوشد از زبانم می


مرا ز گریه نگیرید مثل طفل از شیر
که بوده روز تولد، همه اذانم می


هزار روح مقدّس، غلام چشم حسین
که ریخت از بصرش در دل و روانم می


به کربلا نرسیدن کم از رسیدن نیست
اگر رسیده شوم باده‌ام، بمانم می


به پیر میکده سوگند اینکه خواهم خورد 
ز دست ساغر خورشید تا توانم می


سر ارادت ما خاک راه اصغر تو 
به مدح جام بیا تا دو خط بخوانم می


کنار آب گلوی علی ترک برداشت
رواست گر به تسلّی دل فشانم می


محمد سهرابی

  • امیرحسین
۱۴
آبان

کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهار طی بکنم دوسه پاییز دربه در بشوم


خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیر بعید زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم


یک نفر در غبار سرگردان یک نفر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم


حرفهای قشنگ پشت سرم آرزوهای مادر و پدرم
حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم


پدرم گفت دوستت دارم پس دعا میکنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم


داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم


دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم


مهدی فرجی

  • امیرحسین
۱۴
آبان

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره‌ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید

تنها، به‌خدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه‌ی راز خدا را نفروشید

سرمایه ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست‌کم این آب و هوا را نفروشید

در دست خدا آینه‌ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید

در پیله ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه ی پرواز رها را نفروشید

 یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله‌ی سعی و صفا را نفروشید

 دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره‌ی دورنما را نفروشید


قیصر امین‌پور

  • امیرحسین
۰۸
آبان

پس کجاست؟
چند بار
خرت و پرت های کیف باد کرده را 
زیر و رو کنم:
پوشه مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارت های اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
 برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام ...
پس کجاست؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم:
چند تا بلیط تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست؟
یادداشت های درد جاودانگی؟

قیصر امین پور


  • امیرحسین
۰۷
آبان

می شد بگویم نه ولی آخر، چیزی عوض می شد مگر با نه؟
سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه!

در چشمه چون تصویر ماه افتاد، جوشید، طغیان کرد و راه افتاد
مرداب ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟  نه!

افسوس دریا را نفهمیدیم، روز مبادا را نفهمیدیم
دیدی که  بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه!؟

نامردمی ها مرد را آزرد، تا در سکوت سرد  شب  پژمرد
او بغض قیصر بودنش را خورد، او نان قیصر بودنش را نه!

او در میان دوستان تنها، افسوس وقتی گفتن از دریا
افتاده دست گوش ماهی ها، باید خروشد  اینچنین یا نه؟

شاید زمان ما را عوض کرده‌است ، این مرد اما همچنان مرد است
این مرد نام دیگرش درد است، چیزی که در او بود و در ما نه!

دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با این درد بی درمان
مرگ آمد و این مرد بی پایان، چیزی نگفت این‌بار حتی "نه"

 صبح سه شنبه هشتم آبان، آغوش باز سید و سلمان
آغاز قیصر بود یا پایان؟ پایان قیصر بود... اما نه!

محمد حسین نعمتی

  • امیرحسین
۰۵
آبان

ته گودال فقط پیکر تو مانده و من

همه رفتند فقط مادر تو مانده و من


سر و انگشتر و انگشت به غارت بردند

پاره های بدن بی سر تو مانده و من


بوسه باید به روی گونه نشیند اما

چاره ای نیست, رگ حنجر تو مانده و من


تو و عباس که رفتید... از آن روز به بعد

زخم های بدن دختر تو مانده و من


باورم نیست که تنها به سفر خواهم رفت

همه ی دلخوشی ام! باور تو مانده و من


خاطرت جمع, خرابه همه چیز آرام است

همه خوابند فقط همسر تو مانده و من..


داوود رحیمی

  • امیرحسین
۰۴
آبان
خوشا از دل نَمی اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه‌ی فریاد کردن

خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه‌ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است
بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی‌نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانکاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه‌ی نی
که اینسان شد پریشان بیشه‌ی نی؟

سری سرمست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه‌ی او
غم غربت، غم دیرینه‌ی او

غم نی بندبند پیکر اوست
هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا زِ گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی 
نه از سر، باری از دل بود بر نی 

چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!
عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند
نیستان را به آتش می کشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق عالم در هیاهوست
تمام فتنه ها زیر سر اوست

قیصر امین‌پور
  • امیرحسین
۲۹
مهر

درجهان دیگر غریبی نیست بعد از کربلا

زندگی جز ناشکیبی نیست بعد از کربلا

 

زندگی تکرار دیروز است و امروزی که نیست

چون که در فردا نصیبی نیست بعد از کربلا

 

گر که معیار طبابت تربت کرب و بلاست

هرچه می گردم طبیبی نیست بعد از کربلا

 

دوستی ها دشمنی های به ظاهر دوستی ست

واقعا دیگر «حبیبی» نیست بعد از کربلا

 

بر مشامم می رسد...هرهفته درهیأت ولی

درحقیقت بوی سیبی نیست بعد از کربلا

 

از گلوی کوچک شش ماهه وقتی که گذشت

ظلم هم چیز عجیبی نیست بعد از کربلا

 

روضه ی گودال هم تنها همین یک جمله است

اسب حیوان نجیبی نیست بعد از کربلا

 

مهدی رحیمی


+ این رو گوش بده:
ما ذنب طفلی...


  • امیرحسین
۲۳
مهر

آن خدایی که شما را به دوعالم بخشید
از زیادی گلت نیز به مریم بخشید


طلب آب هر آنکس که از این درگه کرد
صاحب خانه به او چشمه‌ی زمزم بخشید


ای گرانقدر! ندانست کسی قدر تو را
بس که دست تو به ما رزق فراهم بخشید


شب میلاد تو زهرا به همه عیدی داد
و به ما سینه زنان خیمه و پرچم بخشید


کرمی را که به آن حاتم طایی شهره‌ست
شیرخوار تو کرم کرد و به حاتم بخشید


"بالحسین" رمضان کار خودش را کرد و
آخرش شاه به ما "ماه محرم" بخشید


پیرمردی وسط روضه‌ی‌مان گفت: حسین..
من نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید...


پیمان طالبی

  • امیرحسین