الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۴ مطلب با موضوع «حامد عسکری» ثبت شده است

۲۵
مرداد

به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند

ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند


حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس

تلخ کامی‌ست اگر شهد و شکر هم بدهند


همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش

باد ها عطر که دادند ...خبر هم بدهند


ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند


قوت ما لقمه ی نانی‌ست که خشک است و زمخت

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند


دوست که که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند


خسته‌ام مثل یتیمی که از او فرفره‌ای

بستانند و به او فحش پدر هم بدهند


حامد عسکری

  • امیرحسین
۲۵
فروردين
یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است
 خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
 
یک روز زخم خوردم و یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است
 
عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
 
مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است
 
ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
 
ما را به تازیانه نـوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است
 
از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است

حامد عسکری

+از قدیمی ها.
  • امیرحسین
۰۲
مهر

از درد ترک خورده و از زخم کبودیم

کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم


او می رود و هر قدمش لاله و نسرین

ما سنگ تر از قبل همانیم که بودیم


ما شهرتمان بسته به این است بسوزیم

با داغ عزیزیم که خاکستر عودیم


تن رعشه گرفتیم که با غیر نشسته ست

از غیرتمان بود، نوشتند حسودیم


جو گندمی از داغ غمش تار به تاریم

در حسرت پیراهن او پود به پودیم


پیگیر پریشانی ما دیر به دیر است

دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم


بر سقف اگر رستن قندیل فراز است

ما نیز همانیم، فرازیم و فرودیم


یک روز میاید و بماند که چه دیر است

روزی که نفهمد که چه گفتیم و که بودیم


بعد از تو اگر هم کسی آمد به سراغم

آمد ببرد آنچه ز تو تازه سرودیم


حامد عسکری

  • امیرحسین
۲۲
ارديبهشت

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد

 

آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

 

وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد

 

ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد

 

دودلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد

 

مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد

 

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد

 

شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!


حامد عسگری

  • امیرحسین