الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سلطان غزل» ثبت شده است

۲۵
ارديبهشت

خالی ام چون باغ بودا، خالی از نیلوفرانش

خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش


خلق بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان

یأس و تنهایی و من مانند لوط و دخترانش


پاره پاره مغربم، با من نه خورشیدی نه صبحی

نیمی از آفاقم اما، نیمه ی بی خاورانش


سرزمین مرگم اینک، برکه هایش دیدگانم

وین دل طوفانی ام، دریای خون بی کرانش


پیش رویم شهر را بر سر سیه چادر کشیده

روسری های عزا از داغ دیده مادرانش


عیب از آنان نیست، من دل مرده ام کز هیچ سویی

در نمی گیرد مرا افسون و شهر و دلبرانش


جنگجویی خسته ام بعد از نبردی نابرابر

پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش


دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

راست چون پیغمبری رو در روی ناباورانش...


حسین منزوی..

  • امیرحسین
۱۲
ارديبهشت

شود تا ظلمتم از بازی چشمت چراغانی
مرا دریاب، ای خورشید در چشم تو زندانی!

خوش آن روز که بینم باغ خشک آرزویم را 
به جادوی بهار خنده هایت می شکوفانی

بهار از رشک گل های شکر خند تو خواهد مرد
که تنها بر لب نوش تو می زیبد، گل افشانی

شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پیمانه ای از آن به چشمانم بنوشانی

یقین دارم که در وصف شکر خندت فرو ماند
سخن ها بر لب «سعدی» قلم ها در کف «مانی»

نظر بازی نزیبد با تو هر کس را که می بینی 
امید من! چرا قدر نگاهت را نمی دانی؟

حسین منزوی
  • امیرحسین
۲۳
آبان

چه شب بدی است امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی‌است شب بو، که بهار و بو ندارد


چه شده‌است ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟


به هوای مهربانی، ز تو کرده روی و هرگز

به عتاب و مهربانی، دلم از تو رو ندارد


ز کرشمه ی زلالت، ره منزلی نشان ده

به کسی که بی تو راهی، سوی هیچ سو ندارد


دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد


به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد


چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته‌ای که جز بغض تو در گلو ندارد


ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی‌تو راهی، به حریم او ندارد


ز تمام بودنی‌ها،  تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی

  • امیرحسین
۲۰
آبان

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است


تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما

شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است


رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز

به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است


مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی

کمال عشق ، جنون است ودیگرآزاری است


مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست

ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است


بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب

جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است


حسین منزوی

  • امیرحسین
۱۷
مهر

چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته‌ست
جانا! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته‌ست


این آسمان بی تو گویی، سنگی‌ست بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را بر چاه بیژن گرفته‌ست


از چشم می‌گیرم آبی، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که، در من به خرمن گرفته‌ست


ترسم نیایی و آید، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو، در سینه دامن گرفته‌ست


از کشتنم دیگر انگار، پروا نمی داری ای یار
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته‌ست


چون خستگان زمین‌گیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته، پای دویدن گرفته‌ست


آه ای سفر کرده برگرد، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بی‌قراری، آرامش از من گرفته‌ست


حسین منزوی

  • امیرحسین
۰۳
مهر

زنی که صاعقه‌وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد


همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف، کنایه های کفن دارد


کیَم، کیَم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد


دوباره بیرف مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد


زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد


مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد


حسین منزوی


+به مناسبت زادروز حسین منزوی..

  • امیرحسین
۲۹
خرداد

سفر به خیر گل من که می روی با باد

ز دیده می روی اما نمی روی از یاد


کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟

کجاست مقصدت ای گل ؟ کجاست مقصد باد؟


مباد بیم خزانت که هر کجا گذری

هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد


خزان عمر مرا داشت در نظر دستی

که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد


تمام خلوت خود را اگر نباشی تو

به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد  

  

تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت

به مرغ خسته پر دلشکسته ای افتاد


غم «چه می شود» از دل بران که هر دو عنان

سپرده ایم به تقدیر «هر چه بادا باد»


بیایم از پی تو گردباد اگر نبرد

مرا به همره خود سوی نا کجا آباد


حسین منزوی

  • امیرحسین