الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۷
شهریور

خیز و در کاسه‌ی زر آب طربناک انداز
پیش از آنی که شود کاسه‌ی سر خاک انداز


عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز


ملک این مزرعه دانی که ثباتی نکند
آتشی از جگر جام در املاک انداز


به سر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر آن خاک انداز


دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه‌ی تریاک انداز


غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز


یارب آن زاهد خود بین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز


چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه‌ی پاک انداز


چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز...


شاهد.

حافظ

  • امیرحسین
۲۰
شهریور

من آسمان پر از ابر های دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم


من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی‌میرم


من و تو، آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم


به دام زلف بلندت دچار و سرگرمم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم


درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم..


فاضل نظری

  • امیرحسین
۰۸
شهریور

چشمها – پنجره‌های تو – تأمل دارند
فصل پاییز هم آن منظره‌‌‌ها گل دارند


ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم
همه در گردش چشم تو تعادل دارند


تا غمت خار گلو هست، گلوبند چرا؟
کشته‌هایت چه نیازی به تجمل دارند؟


همه‌جا مرتع گرگ است، به امید که‌اند
میش‌هایم که ته چشم تو آغل دارند؟


برگ با ریزش بی‌وقفه به من می‌گوید:
در زمین خوردن، عشاق تسلسل دارند


هرکه در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند


مژگان عباسلو

  • امیرحسین
۰۷
شهریور

خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم 
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم 

عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب 
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم 

دل به دریا می‌زنم... دل را به دریا می‌زنی؟ 
تا توکّل بر هر آنچه پیش می‌آید کنیم 

جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم 
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم 

می‌توانی، می‌توانم، می‌شود؛ نه! شک نکن 
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم 

زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه...  
نقطه‌های مشترک را می‌شود ممتد کنیم 

آخرش روزی بهار خنده‌هامان می‌رسد 
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم


رضا احسان‌پور

  • امیرحسین
۰۷
شهریور

چشمان من از این طرف پرده‌ی توری 
افتاد به یک تکّه‌ی خورشید؛ به حوری! 
 
یک ماه جبینی که دو تا دکمه‌ی مشکی... 
- مانند دو شاتوت کف ظرف بلوری - 
 
را جای دو تا چشم به من دوخته بود و... 
استغفرالله... نگویم که چجوری... 
 
با عشوه که نه! بدتر از آن! با مثلاً حُجب 
با روسری گل گلی‌اش، گور به گوری... 
 
از پرده و از پنجره و از در و دیوار 
می‌برد قرار از همه... می‌برد صبوری 
 
گنجشک شدم، بال زدم تا لب دیوار 
گل کرد لپش مثل گل قرمز قوری 
 
بین من و او پنجره‌شان فاصله انداخت 
فریاد از این فاصله، از این همه دوری 
 
آن قدر به آن پنجره کوبید مرا عشق 
تا عقل، به کل متهمم کرد به کوری 
 
گور پدر پنجره‌های دو جداره! 
عشق است و حماقت...


رضا احسان‌پور

  • امیرحسین
۰۴
شهریور

    تشنه ای؟ سر بکش از جام زلالی که منم
    سیر شو از عطش خون حلالی که منم
    
    به کدامین غم جانسوز جهان فکر کنم؟
    به جوابی که تویی یا به سوالی که منم؟
    
    یک نفس زنده شدم یک نفس افسرده شدم
    یک نفس مرده... شگفتا به مجالی که منم
    
    خواب دیدم که خیال تو مرا با خود برد
    در خیالم من از این خواب و خیالی که منم
    
    عمر من: بال به هم بسته، نگاه تو: قفس
    به کجا کوچ کند بی پر و بالی که منم؟
    
    برگ ها بر تن من، بار گران غم توست
    پس چرا خم نشود پشت نهالی که منم؟
    
    آسمان خیره به معراج رسولی که تویی
    و زمین گوش به آوای بلالی که منم
    
    چقدر فاصله مانده است میان من و تو
    از جنوبی که تویی تا به شمالی که منم
    
    «آسمان بار...» کسی اهل خطر کردن نیست؟
    «قرعه فال به نا..» وای به حالی که منم


محمد مرادی

  • امیرحسین
۰۳
شهریور

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلند می‌پرم اما ، نه آن هوا که تویی


تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است؟ 
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی


ضمیرها بدل اسم اعظم اند همه 
از او و ما که منم تا من و شما که تویی


تویی جواب سوال قدیم بود و نبود 
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی


به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن 
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی


به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم 
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی


جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا 
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی


نهادم آینه ای پیش روی اینه ات 
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی


تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای 
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی


حسین منزوی

  • امیرحسین