الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۹
مهر

درجهان دیگر غریبی نیست بعد از کربلا

زندگی جز ناشکیبی نیست بعد از کربلا

 

زندگی تکرار دیروز است و امروزی که نیست

چون که در فردا نصیبی نیست بعد از کربلا

 

گر که معیار طبابت تربت کرب و بلاست

هرچه می گردم طبیبی نیست بعد از کربلا

 

دوستی ها دشمنی های به ظاهر دوستی ست

واقعا دیگر «حبیبی» نیست بعد از کربلا

 

بر مشامم می رسد...هرهفته درهیأت ولی

درحقیقت بوی سیبی نیست بعد از کربلا

 

از گلوی کوچک شش ماهه وقتی که گذشت

ظلم هم چیز عجیبی نیست بعد از کربلا

 

روضه ی گودال هم تنها همین یک جمله است

اسب حیوان نجیبی نیست بعد از کربلا

 

مهدی رحیمی


+ این رو گوش بده:
ما ذنب طفلی...


  • امیرحسین
۲۳
مهر

آن خدایی که شما را به دوعالم بخشید
از زیادی گلت نیز به مریم بخشید


طلب آب هر آنکس که از این درگه کرد
صاحب خانه به او چشمه‌ی زمزم بخشید


ای گرانقدر! ندانست کسی قدر تو را
بس که دست تو به ما رزق فراهم بخشید


شب میلاد تو زهرا به همه عیدی داد
و به ما سینه زنان خیمه و پرچم بخشید


کرمی را که به آن حاتم طایی شهره‌ست
شیرخوار تو کرم کرد و به حاتم بخشید


"بالحسین" رمضان کار خودش را کرد و
آخرش شاه به ما "ماه محرم" بخشید


پیرمردی وسط روضه‌ی‌مان گفت: حسین..
من نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید...


پیمان طالبی

  • امیرحسین
۲۰
مهر


بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل‌های ترش برگ و برش گم شده‌باشد


جز چشم براهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه‌برش گم شده‌باشد


باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای‌کاش کلید سحرش گم شده‌باشد


بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه‌ی سیم و زرش گم شده‌باشد


شب تیره و تار است و بلادیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده‌باشد


چاهی‌ست همه ناله و دشتی‌ست همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده‌باشد


آن روز تورا یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده‌باشد


پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی‌سر
چون شیشه‌ی عطری که سرش گم شده‌باشد


سعید بیابانکی

  • امیرحسین
۱۷
مهر

چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته‌ست
جانا! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته‌ست


این آسمان بی تو گویی، سنگی‌ست بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را بر چاه بیژن گرفته‌ست


از چشم می‌گیرم آبی، تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که، در من به خرمن گرفته‌ست


ترسم نیایی و آید، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو، در سینه دامن گرفته‌ست


از کشتنم دیگر انگار، پروا نمی داری ای یار
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته‌ست


چون خستگان زمین‌گیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته، پای دویدن گرفته‌ست


آه ای سفر کرده برگرد، ای طاقت بُرده برگرد
برگرد کاین بی‌قراری، آرامش از من گرفته‌ست


حسین منزوی

  • امیرحسین
۱۶
مهر

ای جان و ای دو دیده ی بینا چگونه ای؟

وی رشک ماه و گنبد مینا چگونه ای؟


ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی تو خسته‌ایم، تو بی‌ما چگونه‌ای؟


آنجا که با تو نیست، چو سوراخ کژدم است
وانجا که جز تو نیست، تو آنجا چگونه‌ای؟


ای جان تو در گزینش جانها چه‌می‌کنی؟
وی گوهری فزوده ز دریا، چگونه‌ای؟


ای کوه قاف صبر و سکینه، چه صابری؟
وی عزلتی گرفته چو عنقا، چگونه‌ای؟


عالم به توست قایم، تو در چه عالمی؟
تن‌ها به توست زنده، تو تنها، چگونه‌ای؟


ای آفتاب از تو خجل، در چه مشرقی؟
وی زهر ناب با تو چو حلوا، چگونه‌ای؟


زیر و زبر شدیمت بی زیر و بی زبر
ای درفکنده فتنه و غوغا، چگونه‌ای؟


ای شاه شمس، مفخر تبریز بی نظیر!
در قاب قوسِ قُرب و در ادنی چگونه‌ای؟


ملای رومی

  • امیرحسین
۱۲
مهر

داغ ما مستدام می ماند

بغض ما بی کلام می ماند
 
عاشقان می دوند سمت وصال
عشق در ازدحام می ماند
 
حجر الاسود ِ همیشه غریب
در غم ِ استلام می ماند

کعبه تنهاست کعبه مظلوم است
کعبه مثل امام می ماند

کربلایی دوباره در راه است
حج اگر ناتمام می ماند

زخم چندین هزار ساله ی ما
تا دم انتقام می ماند

دل امت در انتظار فرج
بین رکن و مقام ...


زهرا بشری موحد

  • امیرحسین
۰۵
مهر

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاصِ دل آنجا مگر شود


این سرکشی که در سر سرو بلند توست
کی با تو دست کوته ما در کمر شود؟


این قصر سلطنت که تواَش ماه منظری
سرها بر آستانه‌ی او خاک در شود


از هر کنار تیر دعا کرده ام روان
باشد کز این میانه یکی کارگر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود


ای جان حدیث ما بر دلدار عرضه کن
لیکن چنان مکن که صبا را خبر شود


روزی اگر غمی رسدت تنگ‌دل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بَتَر شود


ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب‌نظر شود


حافظ سر از لحد به در آرد به پای‌بوس
گر خاک او به پای شما بی سپر شود


حضرت حافظ..

  • امیرحسین
۰۳
مهر

زنی که صاعقه‌وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد


همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف، کنایه های کفن دارد


کیَم، کیَم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد


دوباره بیرف مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد


زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد


مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد


حسین منزوی


+به مناسبت زادروز حسین منزوی..

  • امیرحسین
۰۱
مهر

به یک پلک تـو مـی‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را


بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـه هم نگذار لب‌ها را


به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را


دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را


بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را


غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را 

 

نجمه زارع

  • امیرحسین