الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸
تیر

باز آمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم!


هفت اختر بی آب را، کاین خاکیان را می خورند

هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم


زآغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم


امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم

تا گردن گردن‌کشان در پیش سلطان بشکنم


روزی دو، باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور

چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم


گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او

گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم!


چون من خراب و مست را در خانه‌ی خود ره دهی؟

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم، آن بشکنم..


گر پاسبان گوید که "هی"، بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم


چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش بر کنم

گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم


خوان کرم گسترده ای، مهمان خویشم برده ای

گوشم چرا مالی اگر، من گوشه ی نان بشکنم؟


ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی

گر تن زنم خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم...


از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند

من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم.


ملّای رومی

  • امیرحسین
۲۶
تیر

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم


گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!


روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم


در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم


روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم


پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم


بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟


امید صباغ نو

  • امیرحسین
۲۵
تیر

ایمان ما دو نیمه شد ونان ما دو نیم

دست من و نگاه تو یا سیّدالکریم


روحم تمام زخمی و جانم تمام درد

یک امشبم ببخش به آرامش نسیم


از شعله های روز قیامت رها شدیم

افتاده ایم باز در این ورطه ی جحیم


چیزی بگو شبیه سخن گفتن شبان

حکمی بده به سادگی حکمت حکیم


ما راهیان کوی چپ و راست نیستیم

ما راست آمدیم سر راه مستقیم


ما عاشقان شهید توهستیم تا ابد

ما سالکان مرید تو بودیم از قدیم


برقی بگو وزان شود از سمت یا لطیف

اشکی بگو فرو چکد از ابر یا کریم


ما را ببر به رویت لبخند عید فطر 

ما را بخوان به خلوت یا رب و یا عظیم


علیرضا قزوه

  • امیرحسین
۲۰
تیر

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

نم نم و بــا نــاز هی دارد عقب تر می رود


دست نامرئی باد و دسته های تار مو

وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود


می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی

اختیار ایـن دلــم از دست من در مـی رود


واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند

این غــزل دارد بـه سمت سبک دیگر می رود


پــا شدی.... انــگار بــر پــا شد قیامت در دلم

رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود


ابـروانت می شود یــادآور "هشتاد و هشت"

چشم هایت باز سمت "فتنه" و شر می رود


گــر تــو را ای فتنـه، شیـخ شهر ننمایـد مهار

مثل ایمـان مــن، امنیت ز کشور می رود


اهــل نفــرین نیستم امـا خدا لــعنت کنــد

آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود...


ناصر عبدالمحمدی

  • امیرحسین
۱۹
تیر

یک عمر تو زخم های ما را بستی

هر روز کشیدی بـه سر ما دستی

شعبان که به نیمه می رسد آقا جان!

ما  تازه  به  یادمان  می آید  هستی!


جلیل صفربیگی

  • امیرحسین
۱۷
تیر

جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته 

احیا نگرفتم تو بگو چند فرشته
صف از پی صف تا به اذان آمده رفته؟ 

پلکی زده ام خواب مرا آمده برده
پلکی زده ام نامه رسان آمده رفته 

امسال نبرده ست مرا روزه، فقط گاه
بر لب عطشی مرثیه خوان آمده رفته 

من در به در او به جهان آمده بودم
گفتند کجایی؟! به جهان آمده رفته 

ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم
آن قدر به عمرم رمضان آمده رفته...

محمدمهدی سیار

  • امیرحسین
۱۴
تیر

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

إنّی رأیتُ دهراً فی هَجرکَ القیامة


هرچند آزمودم از وی نبود سودم

مَن جرّب المجرّب حلّت به النَّدامة


دارم من از فراقت در دیده صد علامت

لَیسَت دموعُ عَینی هذا لنا العلامة؟


پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بُعدها عذابٌ فی قربها السَلامة...


گفتا ملامت آرد گر گرد دوست گردم

والله ما رأینا حُبّاً بلا ملامة


حال درون ریشم محتاج شرح نبود

خود می شود محقق از آب چشم خامه


باد صبا ز حالم ناگه نقاب برداشت

کَالشمس فی ضحاحا تطلع من الغَمامة


حافظ چو طالب آمد ساقی بیار جامی

حتّی یذوق منها کأساً من الکَرامة...


حافظ

  • امیرحسین
۱۲
تیر

میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی‌آشیان درآوردیم

وجب‌وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمه‌جان درآوردیم

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

به حیرتیم که ای خاک پیر بابرکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان  درآوردیم -

برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم

به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی‌خانمان درآوردیم

و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم‌به‌دست شدیم و زبان درآوردیم


سعید بیابانکی

  • امیرحسین
۰۸
تیر

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

 

بفرمایید هرچیزی همان باشد که می‌خواهد

همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما


 بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق

رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما


 سرِ مویی اگر با عاشق داری سرِ یاری

بیفشان زلف و مشکن حلقه‌ی پیوندهای ما


به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند

بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما


 شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن

که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما


 نمی‌دانم کجایی یا که‌ای، آنقدر می‌دانم

که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما


 بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز

همین حالا بیاید وعده‌ی آینده های ما


قیصر امین پور

  • امیرحسین
۰۵
تیر

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم


حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم


مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم


بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم


مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم


به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم


مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم


به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم



سعدی شیراز


  • امیرحسین