الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

۰۵
آذر

به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد

اگر مرد است بغض گاه گاهش را نگه دارد


پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر

مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد


عصای دست من عشق است، عقل سنگدل! بگذار

که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد


به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم

خدا دلبستگان رو سیاهش را نگه دارد


دلم را چشم هایش تیرباران کرد، تسلیمم!

بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد..


سجاد سامانی

  • امیرحسین
۳۰
خرداد


 

تنها صدا صداست که باقی ست، بگذار از صدا بنویسم

دلبستگی به خلق ندارم، می خواهم از خدا بنویسم


می خواهم این دو روزۀ باقی،  گوشه نشین زلف تو باشم

بر صُفّۀ صفا بنشینم، از بُقعۀ بقا بنویسم


آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی

تا چند با فریب نشینم، تا چند از ریا بنویسم


من کیستم که دل به تو بندم، بادا به سوی دوست برندم

تو کیستی که از تو بگویم،  آخر چرا تو را بنویسم


از بی نشان این همه ماتم، می مانم از چه چیز بگویم

از بی کجای این همه اندوه، می مانم  از کجا بنویسم


حالم خوش است و دوست ندارم، دستی به روی دست گذارم

تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم


از مهر و قهر او نبریدم، می خواهم آنچنان که شنیدم

از بیم و از امید بگویم،  از خوف و از رجا بنویسم 


می خواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم

می خواهم از "چگونه" بگویم، می خواهم از "چرا" بنویسم


از شهر دود و شهوت و آهن  رفتم به عصر آتش و شیون

فرصت نبود تا که بگویم، فرصت نبود تا بنویسم


حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم

هر شام از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم


من بندۀ علی و رضایم ، بگذار تا به خویش بیایم

از حضرت علی(ع) بسرایم، از حضرت رضا(ع) بنویسم

                  

علیرضا قزوه

  • امیرحسین
۰۹
خرداد

در این حریم ذکرم، یارب و یا کریم است
دستم اگرچه خالی‎ست، خرجیم با کریم است


کم می‎شود مگر از این سفره هر چه بردند؟
وقتی طرف حساب شاه و گدا، کریم است


بیهوده زائرانش دست کرم ندارند
هرکس شد آشنای این آشنا کریم است


تضمین ذکر "یا من یعطی الکثیر" من اوست
گرچه زیاده خواهم، او منتها کریم است


با این لباس پاره، فوراً مرا بغل کرد
من باورم نمی‎شد، اینقدرها کریم است


نوکر غریب باشد، مولا نمی‎پسندد
گفته سه جا می‎آیم ، آقای ما کریم است


اصلا ً بهشت یعنی در این حرم نشستن
امروز با رضاییم، فردا خدا کریم است


باب الجواد بودیم، دیدیم کاظمینیم
باب الرضا نوشته، ابن الرضا کریم است


هر جا که روضه بوده، بالا نشسته زهرا
آنکس که برده من را، تا کربلا کریم است


بردند مثل نذری، هرعضوی از علی را
این جسم قطعه قطعه، روی عبا کریم است


+نام شاعر را نمی دانم. هر که هست خدا خیرش بدهد..

  • امیرحسین
۲۴
ارديبهشت

روزی که کلک تقدیر در پنجه ی قضا بود

بر لوح آفرینش غم سرنوشت ما بود


زان پیشتر که نوشد خضر آب زندگانی

ما را خیال لعلت سرمایه ی بقا بود


روزی که می گرفتند پیمان ز نسل آدم

عشق از میان ذرات در جستجوی ما بود


ساقی شراب شوقم دیشب زیادتر داد

گر پاره شد ز مستی پیراهنم به جا بود


بر عاصیان هر قوم بگماشت حق بلائی

ما خیل عشقبازان هجرانمان بلا بود


ساقی لباس زهدم صد ره به می فرو شست

تا پاک شد ز رنگی کالوده ی ریا بود


گر در محیط حیرت غرقم گناه من چیست؟

در کشتی وجودم عشق تو  ناخدا بود


می خواستم که دل را از غم خلاص یابم

داغ جدائی آمد وین آخر الدوا بود


غبار همدانی

  • امیرحسین
۱۴
دی

یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها!
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها


 سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها


همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها


خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها


عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟


 "این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟


 یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها


 بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها


مهدی جهاندار

  • امیرحسین
۰۳
مهر

زنی که صاعقه‌وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد


همیشه عشق به مشتاقان پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف، کنایه های کفن دارد


کیَم، کیَم که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست هر آنچه قصد شدن دارد


دوباره بیرف مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد


زنی چنین که تویی بی شک شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصور دیرینه که دل ز معنی زن دارد


مگر به صافی گیسویت هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی همیشه طعم لجن دارد


حسین منزوی


+به مناسبت زادروز حسین منزوی..

  • امیرحسین
۱۸
مرداد

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ار، نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست


ه‍.الف سایه

  • امیرحسین
۱۳
مرداد

میان مُشتی از اَرزن چو درّ غلتان است

شبیه تو کم و امثال من فراوان است

 

بیا که هر دو به نوعی به شانه محتاجیم

دوباره موی تو و حال من پریشان است

 

تویی که نیم رخت مثل نیمه ی ماهی ست

که نیم دیگر آن پشت ابر پنهان است

 

نه پشت ظاهر خوب تو باطنی بد نیست

که هر دو روی تو بر عکس سکه یکسان است

 

رسیده ام به خدا از مسیر چشمانت

به نقطه ای که تلاقی عشق و عرفان است

 

عجیب نیست به سمت تو مایلم هر دم

که نام دیگر من آفتابگردان است


جواد منفرد

  • امیرحسین
۰۹
مرداد

ای بلندای سبز جولانت تحت اشغال چادر مشکی
بخت با انتفاضه من نیست خوش به اقبال چادر مشکی


 شهروندان آسمان امشب همه آواره زمین شده اند
شب به دنبال ماه می گردد ماه دنبال چادر مشکی


 لب ساحل چه دیدنی است اگر بگذری از حوالی دریا
یکطرف جای بوسه موج و یکطرف خال چادر مشکی


 نوبر نورسیده سفری حسرت روزگار دربدری
روزی از قامتت بچینم کاش میوه کال چادر مشکی


 کولی باد ،خانه ات آباد! دلخوشم کن اگر شده به دروغ
از خط سرنوشت من اثری مانده در فال چادر مشکی؟


مجید آژ


  • امیرحسین
۰۶
مرداد

گلبرگ یاسی نم نم باران ترت کرده ست
دست خدا از روی رحمت دخترت کرده ست

من یک جوان عاشقم ای دختر مومن
بدجور قلب خسته ی من باورت کرده ست

لبخندهایت بس که معصومند فهمیدم

که مادرت ازکودکی چادر سرت کرده ست
 

مشکی اگرچه رنگ مکروهیست در دینم

ای ماه من رنگ شب امشب محشرت کرده ست

 

این طلق زیر روسری از موی مش کرده

بدتر دلم را برده چیز دیگرت کرده ست!!!

 

تک بیت ابروهای تو هرچند پنهانند

دیوانی و دیوانه ای هم از برت کرده ست 

 

از بس که بستی روسری را طرح لبنانی

بیروت هم روی سرش تاج سرت کرده ست

 

گاهی حجاب از بی حجابی بدتر است اصلاً

باید بگویم چادرت دلبرترت کرده ست

 

تا اندکی جرات کنم پا پیش بگذارم

باید به عشقت بعدازاین ته ریش بگذارم...!


محسن کاویانی

  • امیرحسین