الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

۰۴
مهر

از چهره مهتاب؛ لکش قسمت ماشد
از عشق ؛ غم مشترکش قسمت ما شد


هی فال گرفتیم در آیینه تقدیر
زنگار گرفت و ترکش؛ قسمت ما شد

وقتی که فلک؛ حکم به تنهایی ما داد
’بر خورد ورقها و تکش ؛ قسمت ما شد

عمریست که آشفته این بود و نبودیم 
از مساله ساده ؛ شکش قسمت ما شد


گفتند که ایام جوانی چه قشنگ است

غمها و شب و شاپرکش؛ قسمت ما شد

نامرد رفیقان؛ به خدا بشکند این دست 
وقتی که فقط بی نمکش؛ قسمت ما شد..

شهاب مرادی

  • امیرحسین
۳۰
خرداد


 

تنها صدا صداست که باقی ست، بگذار از صدا بنویسم

دلبستگی به خلق ندارم، می خواهم از خدا بنویسم


می خواهم این دو روزۀ باقی،  گوشه نشین زلف تو باشم

بر صُفّۀ صفا بنشینم، از بُقعۀ بقا بنویسم


آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی

تا چند با فریب نشینم، تا چند از ریا بنویسم


من کیستم که دل به تو بندم، بادا به سوی دوست برندم

تو کیستی که از تو بگویم،  آخر چرا تو را بنویسم


از بی نشان این همه ماتم، می مانم از چه چیز بگویم

از بی کجای این همه اندوه، می مانم  از کجا بنویسم


حالم خوش است و دوست ندارم، دستی به روی دست گذارم

تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم


از مهر و قهر او نبریدم، می خواهم آنچنان که شنیدم

از بیم و از امید بگویم،  از خوف و از رجا بنویسم 


می خواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم

می خواهم از "چگونه" بگویم، می خواهم از "چرا" بنویسم


از شهر دود و شهوت و آهن  رفتم به عصر آتش و شیون

فرصت نبود تا که بگویم، فرصت نبود تا بنویسم


حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم

هر شام از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم


من بندۀ علی و رضایم ، بگذار تا به خویش بیایم

از حضرت علی(ع) بسرایم، از حضرت رضا(ع) بنویسم

                  

علیرضا قزوه

  • امیرحسین
۰۱
مهر

به یک پلک تـو مـی‌بخشم تمام روز و شب‌ها را
که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را


بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن بـه هم نگذار لب‌ها را


به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را


دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را


بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم
که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را


غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب‌ها را 

 

نجمه زارع

  • امیرحسین
۳۰
مرداد

یک شاخه رز ، یک شعر ، یک لیوان چایی 

آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی 


از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم 

حالا شدم یک مرد مالیخولیایی 


بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد 

رنگ روپوش بچه های ابتدایی 


یک روز من را می کشی با چشمهایت 

دنیا پر است از این رمان های جنایی 


ای کاش می شد آخرش مال تو بودم 

مثل تمام فیلمهای سینمایی 


امسال هم تجدید چشمان تو هستم 

می بینمت در امتحانات نهایی 


می بینمت؟...اما نه! مدتهاست مانده است 

یک شاخه رز... یک شعر... یک لیوان چایی 


رضا عزیزی

  • امیرحسین
۱۳
مرداد

میان مُشتی از اَرزن چو درّ غلتان است

شبیه تو کم و امثال من فراوان است

 

بیا که هر دو به نوعی به شانه محتاجیم

دوباره موی تو و حال من پریشان است

 

تویی که نیم رخت مثل نیمه ی ماهی ست

که نیم دیگر آن پشت ابر پنهان است

 

نه پشت ظاهر خوب تو باطنی بد نیست

که هر دو روی تو بر عکس سکه یکسان است

 

رسیده ام به خدا از مسیر چشمانت

به نقطه ای که تلاقی عشق و عرفان است

 

عجیب نیست به سمت تو مایلم هر دم

که نام دیگر من آفتابگردان است


جواد منفرد

  • امیرحسین
۰۹
مرداد

ای بلندای سبز جولانت تحت اشغال چادر مشکی
بخت با انتفاضه من نیست خوش به اقبال چادر مشکی


 شهروندان آسمان امشب همه آواره زمین شده اند
شب به دنبال ماه می گردد ماه دنبال چادر مشکی


 لب ساحل چه دیدنی است اگر بگذری از حوالی دریا
یکطرف جای بوسه موج و یکطرف خال چادر مشکی


 نوبر نورسیده سفری حسرت روزگار دربدری
روزی از قامتت بچینم کاش میوه کال چادر مشکی


 کولی باد ،خانه ات آباد! دلخوشم کن اگر شده به دروغ
از خط سرنوشت من اثری مانده در فال چادر مشکی؟


مجید آژ


  • امیرحسین
۰۶
مرداد

گلبرگ یاسی نم نم باران ترت کرده ست
دست خدا از روی رحمت دخترت کرده ست

من یک جوان عاشقم ای دختر مومن
بدجور قلب خسته ی من باورت کرده ست

لبخندهایت بس که معصومند فهمیدم

که مادرت ازکودکی چادر سرت کرده ست
 

مشکی اگرچه رنگ مکروهیست در دینم

ای ماه من رنگ شب امشب محشرت کرده ست

 

این طلق زیر روسری از موی مش کرده

بدتر دلم را برده چیز دیگرت کرده ست!!!

 

تک بیت ابروهای تو هرچند پنهانند

دیوانی و دیوانه ای هم از برت کرده ست 

 

از بس که بستی روسری را طرح لبنانی

بیروت هم روی سرش تاج سرت کرده ست

 

گاهی حجاب از بی حجابی بدتر است اصلاً

باید بگویم چادرت دلبرترت کرده ست

 

تا اندکی جرات کنم پا پیش بگذارم

باید به عشقت بعدازاین ته ریش بگذارم...!


محسن کاویانی

  • امیرحسین
۲۶
تیر

حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم

شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم


گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید

آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم!


روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد

سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم


در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم

چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم


روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند

سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم


پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه

شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم


بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!

پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟


امید صباغ نو

  • امیرحسین
۲۰
تیر

روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود

نم نم و بــا نــاز هی دارد عقب تر می رود


دست نامرئی باد و دسته های تار مو

وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود


می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی

اختیار ایـن دلــم از دست من در مـی رود


واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند

این غــزل دارد بـه سمت سبک دیگر می رود


پــا شدی.... انــگار بــر پــا شد قیامت در دلم

رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود


ابـروانت می شود یــادآور "هشتاد و هشت"

چشم هایت باز سمت "فتنه" و شر می رود


گــر تــو را ای فتنـه، شیـخ شهر ننمایـد مهار

مثل ایمـان مــن، امنیت ز کشور می رود


اهــل نفــرین نیستم امـا خدا لــعنت کنــد

آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود...


ناصر عبدالمحمدی

  • امیرحسین
۱۴
تیر

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

إنّی رأیتُ دهراً فی هَجرکَ القیامة


هرچند آزمودم از وی نبود سودم

مَن جرّب المجرّب حلّت به النَّدامة


دارم من از فراقت در دیده صد علامت

لَیسَت دموعُ عَینی هذا لنا العلامة؟


پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بُعدها عذابٌ فی قربها السَلامة...


گفتا ملامت آرد گر گرد دوست گردم

والله ما رأینا حُبّاً بلا ملامة


حال درون ریشم محتاج شرح نبود

خود می شود محقق از آب چشم خامه


باد صبا ز حالم ناگه نقاب برداشت

کَالشمس فی ضحاحا تطلع من الغَمامة


حافظ چو طالب آمد ساقی بیار جامی

حتّی یذوق منها کأساً من الکَرامة...


حافظ

  • امیرحسین