الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
آذر

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


حافظ علیه الرحمه


خیلی یهویی دنبال یه بیت شعر می گشتم امشب که به این شعر رسیدم.. به این میگن تفأل!!

  • امیرحسین
۲۴
آذر
ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم

به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم

به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم

هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم‌؟

به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانه‌ای‌ که ندارم

فسون‌کمند هوس نیست بی‌بضاعتی من
کسی ‌کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم

به عزم بی‌جهتی‌ گم نکرده‌ام ره مقصد
خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم

دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانه‌ای ‌که ندارم

لوای فتنه‌ کشیده‌ست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم

فغان‌ که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم

اگر به دیر کبابم‌، وگر به‌کعبه خرابم
من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم

ز یأس بیدلی‌ا‌م ‌گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم

بیدل دهلوی
  • امیرحسین
۲۳
آذر

حالم بد است مثل زمانی که نیستی 

دردا که تو همیشه  همانی که نیستی !


وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای

وقتی که نیستی نگرانی که نیستی ! 


عاشق که می شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی !


با عشق هر کجا بروی حی و حاضری

دربند این خیال  نمانی که نیستی !


تا چند من غزل بنویسم که هستی و

تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی !


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در  کجای جهانی که نیستی ؟ 


غلامرضا طریقی

  • امیرحسین
۲۰
آذر

روزی از راه آمدم اینجا ساعتش را درست یادم نیست

دیدم انگار دوستت دارم علّتش را درست یادم نیست

 

چشم من از همان نگاه نخست با تو احساس آشنایی کرد

خنده اَت حالت عجیبی داشت حالتش را درست یادم نیست

 

زیر چشمی نگاه میکردم صورتت را و در خیال خودم

می زدم بوسه بر کنار لبت لذّتش را درست یادم نیست

 

آن شب از فکر تو میان نماز بین آیات سوره ی توحید

لَم یَلِد را یَلِد ولَم خواندم رکعتش را درست یادم نیست

 

باورش سخت بود و نا ممکن که دلم بوی عاشقی می داد

پیش از این او همیشه تنها بود مدّتش را درست یادم نیست

 

مانده بود از تمام خاطره ها یک نفر در میان آئینه

اسم او مهرداد بود اما شهرتش را درست یادم نیست

 

خواب تو خواب هر شبم شده بود راه تعبیر آن سرودن شعر

یک غریبه همیشه پیش تو بود صورتش را درست یادم نیست

 

عادت عشق دل شکستن بود و مرا عاشق نگاه تو کرد

واقعاً او چه خوب می دانست عادتش را درست یادم نیست

 

عاقبت مرد بین آئینه بی خبر رفت و در شبی گم شد

چون لیاقت نداشت یا اینکه جرأتش را درست یادم نیست

 

مهرداد بابایی


+ اصلا نمی دونم می خونی هنوز اینجا رو یا نه..

  • امیرحسین
۱۷
آذر
حسن شدی که غریبی همیشه ناب بماند
رد دو دست ابالفضل روی آب بماند

حسن شدی که سوال غریب کیست در عالم
میان کوچه و گودال بی جواب بماند

حسین نیز غریب است اگر شبیه برادر
ولی بناست بقیع حسن خراب بماند

کمی ز غصه ی تو رخنه کرده است به بیرون
تفاوت زن چون "جعده" و "رباب" بماند

به احترام حسینِ سه روز مانده به گودال
بناست زائر تو زیر آفتاب بماند

 مهدی رحیمی
  • امیرحسین
۰۵
آذر
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت؟ بگو..
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم

حافظ علیه الرحمه
  • امیرحسین
۰۳
آذر

در مرز خویش ماندن و از مرز رد شدن

با مُهر و مِهر فاطمه اصل سند شدن

 

این آروزی سرخ گذرنامه ی من است

در زیر پای مُهر سفارت لگد شدن

 

راه ورود را مگر آموختن ز عشق

راه خروج را ز کبوتر بلد شدن

 

پیمودن مسیر به فریاد یا علی

یعنی که با حسین، علی را مدد شدن

 

موکب شدن،مسیر شدن،مبتلا شدن

زائر شدن،گزارش یک مستند شدن

 

تیر هزار و چارصد و شصت و عشق را

بعد سه روز دیدن و از بیست صد شدن

 

بد چونکه بخش دوم “گنبد” شده نگو

مارا تمایلی ست جدیدا به بد شدن

 

تغییر می دهی همه را بعد کربلا

یعنی حسین با تو فقط میشود “شدن”

 

مهدی رحیمی

  • امیرحسین
۰۱
آذر

از خاطرِ عزیزان، گردون سترد ما را

هر کس به یاد ما بود، ازیاد برد ما را


خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند

چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را


با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم

آسان توان شکستن چون شاخِ تُرد ما را


ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم

در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را


سرجوشِ عمر خود را، چون گل به باد دادیم

در جام زندگانی، مانده ست دُرد ما را


کودک مزاجی ما، کمتر نشد ز پیری

بازیچه می فریبد، چون طفلِ خرد ما را


گردون چو دایۀ پیر بی مهر بود و بی شیر

شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را


باقی نماند از ما، جز مشتِ استخوانی

از بس که رنج پیری، در هم فشرد ما را


چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر

آبی که خورده بودیم در رگ فسرد ما را


خون شهیدِ عشقیم بر خاکِ ره چکیده

پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را


ما قطره های اشکیم بر چهرۀ یتیمان

چون دانه های باران، نتوان شمرد ما را


با این دغل حریفان، بازی به دستخون است

وز نقش کم نمانده ست ، امیدِ بُرد ما را


گو جان خسته ما، با یک نفس برآید

اکنون که آتش عشق در سینه مرد ما را


چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم

هر کس به راه افتاد، با خویش برد ما را


استاد محمد قهرمان

  • امیرحسین