الهام

خلوت روح...

الهام

خلوت روح...

دانشجوی پزشکی علاقه‌مند به شعر...

شعر هایی را می‌خوانید که با آنها زندگی می‌کنم.

تبادل شعر، تبادل احساس است. خوشحال می‌شوم به تبادل شعر!

پیوندها
۲۶
خرداد

نوشته اند دلم را برای خون جگری

بدون گریه زمانه نمی شود سپری


نیازمند تکامل به گریه محتاج است

درخت آب ندیده نمی دهد ثمری


دو فیض، توشۀ راه سلوک عشاق است

توسل سحری و عنایت سحری


هزار نافله خواندن چه فایده دارد

اگر نداشته باشد به عاشقان نظری


به هر دری که زدم باز پشت در ماندم

بس است در زدن من، بس است در به دری


برای بنده خریدن بیا سر بازار

چه خوب می شود این مرتبه مرا بخری


بدون تو چه بلاها که بر سرم آمد

چه حاجت است به گفتن، خودت که با خبری


همیشه خیر قنوت تو می رسد به همه

اگر چه نام مرا در نوافلت نبری


خودت برای ظهورت دعا کن و برگرد

دعای من به خودم هم نمی کند اثری


یگانه منتقم خون کربلا برگرد

قسم به عمه مظلومه ات بیا برگرد


علی اکبر لطیفیان

  • امیرحسین
۲۵
فروردين
یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است
 خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است
 
یک روز زخم خوردم و یک عمر سوختم
کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است
 
عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
 
مورم، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است
 
ظرف بلور! روی لبت خنده‌ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
 
ما را به تازیانه نـوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است
 
از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
ما را برای گریه سر آستین بس است

حامد عسکری

+از قدیمی ها.
  • امیرحسین
۰۶
فروردين

لم داده ام به تکیه گه لن ترانی ات
من سخت راحتم که ندارم نشانی ات

اول تو از پیاله ی هستی چشیده ای
ما نیز خورده ایم ز جام دهانی ات

عکس مرا بگیر و ببر تا درخت سیب
ای روح آب، من به فدای روانی ات

در لیلة المبیتِ دلم، زخم کم بزن
شانه مزن به گیسوی عنبر فشانی ات

وقتی به فتح مکه رسیدی مرا بکُش
با ذوالفقار نه، به لبِ ذوالمعانی ات

احمد به آفتابِ غدیرت رسیده است
ای باغ من، فدای پیمبر رسانی ات

لفظی بریز و آینه ها را تکان بده
محشر کن ای کلام تو عالم تکانی ات

در پیری ات به جای خدا تکیه میکنی
وقتی رَوی به دوش نبی در جوانی ات

ما سُرمه میخوریم، اگر منبری تویی
ما ترمه میشویم و عبای یمانی ات

قدِّ تو گر چه چون پسرانت بلند نیست
پیداست رفعت تو از این «مهر»بانی ات

خورشیدبان تویی که به زهرا مراقبی
ای من فدای مهر تو و مهرَبانی ات
 
تو صیغه ی اُخُوَّت ما را به خود بخوان
در رکن کعبه یاد اویس یمانی ات
 
قنبر به خود لیاقت قنبر شدن نداشت
افتاد بین جذبه ی قنبر کشانی ات
 
دلها ترک ترک شد و باران نمی زند
پس کو عصای موسَوی ابر رانی ات؟
 
در صورتم دو برکه هویداست با علی
یعنی منم همیشه غدیر نهانی ات
 
بگذار تا برات سر و دست بشکنیم
هر چند دستمان نرسد بر گرانی ات
 
رو کرد مصطفی ورق آخرین خویش
احمد! فدای آن ورق امتحانی ات
 
تو روی دست آمده ای پس میا به زیر
رو دست خورده اند رفیقان جانی ات
 
تو کوهی و به دوش خودت کاه میکشی
بار مرا ببر به همان کهکشانی ات
 
حیف از تو که به روی زمین پای خود نهی
بالا مکان بمان به همان لا مکانی ات
 
منبر چو شد برای تو دست رسول عشق
نوبت رسید بر نوه ی ارغوانی ات
 
آمد علی اصغر و معنی شکفته شد:
من هم علی شدم که کنم هم عنانی ات



محمد سهرابی


  • امیرحسین
۱۲
بهمن

دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 
                                                                               
قیصر امین‌پور

  • امیرحسین
۰۶
بهمن

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

 

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

 

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو

گاهی از دور تو را خواب ببینم کافیست

 

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

 

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

 

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز

که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست

 

محمدعلی بهمنی

  • امیرحسین
۲۴
دی

با هر نفسم به یاد او افتادم

دنیا همه رفت و او نرفت از یادم


کافی ست! بگو خودش بیاید ای مرگ!

جان را به همان دهم که دل را دادم..


میلاد عرفانپور

  • امیرحسین
۲۴
دی

هرچند دورم از تو و تاریک و گمراهم
یا حضرت معصومه! #او را از تو می‌خواهم

هر آرزو اشکی شد و از چشم‌ها افتاد
هرروز بیش از پیش من از خویش می‌کاهم

زیر و بمی هم هست اگر بی نغمۀ غم نیست
هم‌صحبتِ فریادم و هم‌سایۀ آهم

هربار که برخواستم از نو زمین خوردم
از جاده‌ام بر چاله و از چاله بر چاهم

در من نمی‌میرد ولی این نابه‌جا امّید
در من نمی‌خشکد ولی چشمِ به درگاهم

«ما را در آن درگاه راهی نیست...»؛ می‌گویند
اما دلم آنجاست، می‌دانم .. و می‌خواهم

گم می‌شوم هرچند در راه تو، باکی نیست
خوب است: دائم زائرم، هرروز در راهم

با نام او جاری‌ست در این خانۀ متروک
#ذکر سحرگاه من و ورد شبانگاهم ...

یا حضرت معصومه! توفیقِ زیارت ده!
اما مگو تنها، مروت کن بگو «#با_هم»

حسن صنوبری

  • امیرحسین
۰۸
دی

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی

لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی


تا پیش تو آورد مرا، بعد تو را برد 

قلبم شده بازیچه ی دنیای روانی


باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری

وقتی همه دادند به هم دست تبانی 


در چشم همه روی لبم خنده نشاندم

در حال فرو خوردن بغضی سرطانی


آیا شده از شدت دلتنگی و غصه 

هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟


دلتنگ توام ای که به وصلت نرسیدم

ای کاش خودت را سر قبرم برسانی


سید تقی سیدی

  • امیرحسین
۲۱
آذر

بیچاره ی عصیان شده ایم.. از تو چه پنهان؟

چون زلف پریشان شده ایم.. از تو چه پنهان؟


گفتند: حرم جای نماز است و زیارت

ای یار! غزلخوان شده ایم.. از تو چه پنهان؟


ما چون علف هرزه ی بدخُلق اگر هم

در باغچه پنهان شده ایم از تو چه پنهان؟!


مستیم ولی مست تو هستیم پس از این

ما رستم مستان شده ایم.. از تو چه پنهان؟


دیروز اگر دل به کسی غیر تو دادیم،

امروز پشیمان شده ایم.. از تو چه پنهان؟


جواد شیخ الاسلامی

  • امیرحسین
۱۳
آذر

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم


چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم


اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم


اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم


اگر دشنه ی دشمنان،گردنیم
اگر خنجر دوستان،گرده ایم


گواهی بخواهید: اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم


دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم


قیصر امین پور

  • امیرحسین